سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریاد بی صدا

به نام خدا

این روزهاوقتی می ری بیرون،به جای پیاده رو مجبوری از سواره رو عبور کنی.چون ازدحام جلوی هر مغازه نمی ذاره تند راه بری.گاهی هم پیش میاد وسط خیابون راه بری...
این روزهااگر2تا پله بالاتر از سطح خیابون وایسی خندت میگیره.دیدن مردم ازکمی بالاتر جالبه.فکر می کنی اجناس به طور رایگان داره توزیع میشه،که مردم این طور دارن به سمت مغازه ها هجوم می برن...
این روزها جلوی دستگا های عابر بانک،صف بستن واسه گرفتن پول.
این روزها مردم کمتر وقت می کنن این شب ها رو ببینن...


ارسال در تاریخ 88/12/15 - 11:35 ص توسط فریاد بی صدا

به نام خدا
سلام ببخشید این قدر دیر اومدم.در عوض روز تولدم اومدم با قالب جدید.البته تولدم تو این دنیا یعنی همین جا ...تولد وبلاگمه،مبارکم باشه.(خودم تحویل بگیرم)...


ارسال در تاریخ 88/12/5 - 4:33 ع توسط فریاد بی صدا

به نام خدا

یه روز باهام تماس گرفتن و گفتن برای اختتامیه وبلگ نویسی سوگواره ی عاشورایی دعوت شدی،5شنبه8/11/88فرهنگسرای ولاء.شهرری، میدان نماز.منم برنامم رو ردیف کردم و برای 5 شنبه با مترو رفتم،ایسگاه جوانمرد قصاب پیاده شدم.از اون جا هم پرسان پرسان رفتم به هندوستان.در بدو ورود بنرهای خیر مقدم وخوش آمد گویی به چشم می خورد،به طرف حیاط رفتم دیدم چند نفر مشغول نصب بنر هستن منم گفتم لابد مثل دم در نوشته...ساعت 1ربع به 3در سالن بودم.اولین نفر.از ساعت 15/3کم کم جمعیت اومد.گروه های مختلف بسیج و دبیرستانی هاو؟؟؟...
کمی ناراحت شدم،هم از دیر شروع شدن برنامه و هم از قشر و گروه سنی شرکت کنندگان.
ساعت 5/3برنامه شروع شد،بعد از تلاوت قرآن و پخش سرود ملی، سخنرانی حجه الاسلام آقای صدیقی.از جنبش تنباکو و قاجاریه بحث رو کشوند تا فحشا و بی قانونی وبی دینی قبل از انقلاب و مقلیسه با زمان حال.ظلمت گذشته و نور حال.نا امنی دیروزو آسایش امروز.تبعیض دیروزوهمرنگی امروز. ازذلت قبول کاپیتولاسیون.ازگرفتن حق توحش از ایرانیان توسط آمریکاواز همه چیز گفت الا دنیای مجازی و وبلگ نویسی و اختتامیه...
در اون لحظه اگر مغز منو باز می کردن یه علامت سوال بزرگ توش بود یعنی چی ؟این حرفا چه ربطی داره به این همایش؟خودم رو توجیح کردم خوب این سخنرانه لابد بعد از این مراسمشون تازه شروع میشه.از یکی از خانم های بغل دستم پرسیدم ببخشید شما وبلاگ داری؟شخصیه یا گروهی؟چشماش گرد شد گفت ببخشید وبلاگ چیه؟من مسئول فرهنگی پایگاهمون هستم.گفتم ببخشید مثل این که اشتباه شد.ولی مگه ایشون دست از سرم برداشت. گفت لیسانس حسابداری دارم می خوام لب تاپ بخرم،این که گفتی تو لب تاپ میشه نصب کرد؟!!!گفتم نه خانم شما از طریق سیستم میری تو اینترنت_بعد تو پارسی بلاگ(قابل توجه مدیر محترم پارسی بلاگ،واسش تبلیغات کردم)یا هر مادر بلاگ دیگه ای اون جا نوشته...خلاصه گفتم وگفتم.اون قدر خوشش اومد که حتی آدرس چند وبلاگ رو هم ازم گرفت،منم یکی از بهترینهارو بهش معرفی کردم(فریاد بی صدا)ولی نگفتم خودمم.گفتم می شناسمش ،خوب می نویسه(تبلیغات مفت)وقتی سخنرانی تمومشدهمه بلند شدن صلواتی فرستادن و یکی یکی از در بیرون رفتن.منم هاج وواج.پس چی شد اختتامیه؟وبلاگ های برتر؟برنده ها؟خیلی عصبانی شدم با این برنامشون.عصر پنج شنبه منو خراب کردن.موقع خروج از یه آقایی پرسیدم ببخشید مسئول برگزاریه این همایش کیه؟آقایی رو نشون داد گفت حاجی با شما کار دارن.منم با یه لبخند به حالت تمسخر رفتم جلو بعداز سلام گفتم:ببخشیدآقا برنامتون مفید بود اما یه انتقاد.گفت:بفرمائید خواهر.گفتم:من از راه دوری اومدم ،ازطرف فرهنگسرا دعوت شدم،گفتید شروع برنامه ساعت 3اما 5/3 شروع کردید،در مورد فضای مجازی و وبلاگ هم که صحبتی نشد،این بود اختتامیتون؟یه پوز خندی زدو گفت:این سالن همایش امام و انقلاب بود.اختتامیه سالن بغلیه هنوز هم برنامش تموم نشده.نفهمیدم خداحافظی کردم یانه؟از خجالت و از گیج بازی خودم کلی حرص خوردم و رفتم به طرف سالن بغلی.آخرهای برنامه رسیدم.واقعاً فضا دیدنی بوداین جا اگر بخوام از ماجراهای اون سالن بگم خسته می شید.فقط بگم خیلی جالب بود.ازآخر جلسه ی اختتامیه تموم راه رو تا خونه تواین فکربودم که چه حکمتی بوده که من 2ساعت تو اون جلسه اشتباهی شرکت کردم.یحتمل آشنایی یه خانم محجبه ی بسیجی؛مسئول پایگاه،با دنیای مجازی.


ارسال در تاریخ 88/11/15 - 1:5 ع توسط فریاد بی صدا

به نام خدا
تو یه پست نوشته بودم که وقتی مائده همراه من اومده بودتامن امتحان بدم،اون زن بهش چی گفت.چتدروزپیش هم مشابه همین اتفاق افتاد.نمی دونم چرا برای بعضی هابراشون سوال شده که چه طور دخترخانم های دانشجومیگن ما سختمونه چادررو جمع کنیم،تازه شالی وملی و لبنانی...اون وقت یه دختر10ساله یه چادر ساده ایرانی اصیل سر میکنه،باکِش وچه قدر هم قشنگ رو می گیره.                           داشتیم با مترو می رفتیم امامزاده صالح(ع).توی واگن خانوما هم که ماشاالله،ازجون مرغ نه ببخشید ازشیر مرغ تا جون آدمیزاد می فروشن.یه خانومی داد می زد:کوچیک3000تومن،بزرگ6000تومن،اصل کره،مارکدار؛رنگ بندی،(بابا عروسک بود)2تاازاین دختر خانومای نه چندان محترم یکیشون2تابزرگ خرید،بعد از خرید(گوشام خودش شنید!!!من استراق سمع نکردم)،داشتن به هم می گفتن نانا(نمی دونم چی بود که نانا صداش می زد؟)ببین یکی رو خریدم واسه فرزین یکی هم واسه بابک برای
ولن تاین،باید دنبال جعبه کادویی باشم.(از الان تا...خدایا...)
توی ایستگاه مفتح قطار بدترمز کردو خانومایه کم ریختن روهم وببخشیدببخشیداشروع شد.مائده هم یه کم وزنش افتاد روی یکی از این دخترا.دیدم یه چپ چپ نیگا کردو گفت:هیششش،تو که نمی تونی خودتو جمع کنی چادر سر کردنت چیه؟یه نگاه کردم گفتم:خانوم محترم همه بهم برخورد کرن چه ربطی به چادرش داره؟بعد یه پشت چشمی نازک کردو بلند بلند به دوستش گفت:مثلاًاین بچه این قدی اگه چادر سر نکنه توجه کسی بهش جلب میشه؟یا کسی با قصدوغرضی بهش نیگا میکنه؟شایدم ممکنه هیکلش تحریک برانگیزباشه؟(با پوزخند)
گفتم:اِ پس شما همه اینارو می دونی این شکلی میای بیرون؟می دونی ممکنه باعث تحریک کسی بشی؟می دونی ممکنه کسی با غرض بهت نیگا کنه؟آهان... راستی حواسم نبود شماها خودتون رو این شکلی می کنید که شاید یکی بهتون نیگا کرد...بعدرو کردم به بغل دستیم که یه خانوم مانتویی اما بسیار متشخص بود گفتم این الان شاید یه کم سختش باشه اما عادت می کنه ،پس فردا که رفت دبیرستان و دانشگاه این چادر از سرش دیگه نمی افته.امروز من این حرفارو به جون می خرم،جندسال دیگه که سوار همین قطار بشه خیالم راحته که تو مسیر نمی ره واسه 2تا از دوست پسراش برای
ولن تاین خرید کنه.
قطار به مقصدرسید.
وقتی به امامزاده صالح(ع)رسیدم ،اول رفتم به سوپر مارکتی که نزدیکی اون جا بود.به مائده گفتم :مامان برو تا... تومن هر چی دوست داری بریز توسبدت.اونم سبد خرید رو برداشت و...توراه تاصحن که برسیم همین طوری که داشت تند تند خوراکی می خوردگفتم:این جایزه امروزته،از خونه تا این جا خیلی قشنگ رو گرفتی.ببین چند نفر با نگاهشون دارن تورو تحسین می کنن.اونم روشو سفت تر کرد. با هم بعد ازخوندن فاتحه ای برای 5تن از شهدای گمنام رفتیم داخل.
بعد از زیارت اولین کاری که کردم 2رکعت نماز خوندم و متوسل شدم به خودآقا وجدش موسی بن جعفر(ع).ازش خواستم هیچ وقت این چادر از سر دخترم نیافته.چادری که ماسر می کینم مثل خمپاره می مونه واسه دشمن،مثل موشک،شایدم هم بمب اتمی که می گن همینه.چادرمون ،اعتقادمون،روحیه شهادت طلبیمون،ایمانمون..
.آره اینه بمب اتم.
اگر امروز من وشمای مادر روی اعتقاد بچه هامون کار نکنیم ،فردا یکی میاد و تفکراتش رو به اینا القا می کنه.نگیم اگر ما تو کربلا بودیم حسین رو یاری می کردیم.مگر نه این که کل یوم عاشوراوکل ارض کربلا؟
به قول دکتر شریعتی:
آنان که رفتند کاری حیسینی کردند،آنان که ماندندباید کاری زینیب کنند وگرنه یزیدی اند.

پی نوشت................
این پست و پست قبلی لبیکی بود به دوستان در فرهنگسرای ولا.


ارسال در تاریخ 88/10/23 - 11:53 ص توسط فریاد بی صدا

ناهار خونه مادر جون دعوت داشتیم.باور کنید از سر کوچه پیچیدم فهمیدم ناهار چیه،تموم عطر غذا کوچه رو پرکرده بود.بعداز ناهار گفتم:مادر جون منم سبزی پلو درست میکنم اما اینطوری نمیشه .
یه حرفی زد که منو به فکر فرو برد.
گفت :شما جوونا فکر می کنید غذا فقط مواد لازم احتیاج داره،فن آشپزی رو شاید بلد باشین اما اون فوتش اصل کاره.می گفت از روز قبل فکر ناهار فردات باش،صبح زود قابلمه غذارو بار بذار،در حین غذا پختن سوره حمدوقدررو زیاد بخون،بااین کار هر یه لقمه ای نور می شه به تنتون.
اون غذا میشه شفا،میشه دوا.
وقتی سر سفره می شینی تازه یاد گله و شکایت به هم نیافتید،تلویزیون هم خاموش،اول غذا بسم الله،آخرش هم شکر خدا.

نمی دونم هفته پیش آشپزباشی رو دیدید یا نه؟همون قسمتی که تزئینات زیبایی دور بشقاب انجام داد.خیلی هارو دیدم که بعد از این قسمت تصمیم گرفتن برن کلاس سفره آرایی.
ولی فقط تزئین باعث خوب شدن غذا نمیشه.هیچ توجه کردین گاهی وقتا آدم بهترین غذارو می خوره،اما حس می کنه بهش نچسبیده؟گاهی هم برعکس...یه سفره ای پهن میشه،باباومامان و بچه ها دور هم می شینن،نون وپنیر و سبزی و...خیلی می چسبه،هر لقمه+100تن لذت =سلامتی.
چه قدر اون شب راحت می خوابی؟
پی نوشت.......................... 
چند نکته ریزودرشت در مطبخ:
1_موقع غذا در ست کردن سازو دهل خاموش.
(ترجیحاً رادیو معارف روشن باشه ردیف7/99مگاهرتز موج
)
FM.
                                                                                    2_اول طبخ با بسم الله الرحمن الرحیم شروع بشه.
3_سوره حمدو قدر زیاد تلاوت بشه.
4_هر چی خواستیم بریزیم تو غذا روش تمرکز داشته باشیم.(تاثیر تفکر مثبت و تمرکز روی هر چیز به اثبات رسیده.)
5_سزسفره فقط حرفای خوب بزنیم.
ودر آخر شکر خدا.    


ارسال در تاریخ 88/10/17 - 4:57 ع توسط فریاد بی صدا
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ