همیشه وقتی بارون می اومد،دلم می گرفت.
دلم می خواست برم یه گوشه فقط بخوابم،وقتی بیدارشم که آسمون صاف و آفتابی باشه.
اما امروز هرچی نشستم پای تلویزیون بارون تموم نشد.
بارون برکت خداست.خیلی ها عاشق قدم زدن تو هوای بارونی هستن،
اما نمی دونم چرا من اصلاًدوستش ندارم.شاید با هر قطرش یاد قطره اشکی می افتم.
شایدم چون نمی تونم از خونه بزنم بیرون دلم می گیره.
بین خودمون باشه دلم می خواد با آسمون همراهی کنم.منم ببارم.بارش چشمان.
اما امروز دیدم به جای این که یه گوشه بشینم و منتظر آفتاب بشم،گفتم بیام حرفای دلم رو این جا بگم.شاید سبک شم.
نوشتم ،کمی به آرامش رسیدم.
.....................................
درسته من دوستش ندارم،اما ،خدایا شکر به خاطر این نزولات آسمانی.
راستی به دوستای ما توی چارقد سر زدین؟
به نام خدا
ازحیاط به طرف در که می رفتم،چشمم خورد به درخت و شمشادهای توی باغچه.یه نگاهی انداختم،دیدم برگاشون جوونه زده،به طور ناخودآگاه اندازشون رو توذهنم سپردم.فردای اون روز دوباره برگ های شمشادها نظرم رو به خودش جلب کرد،بزرگتر شده بودن.
وقتی برگای یه درخت برای رشد و رسیدن به نور این قدر تکاپو دارن پس چرا گاهی دیده میشه انسان هایی که امیدشون رو از دست دادن و نشستن به انتظار مرگ؟
درخت هر سال به خواب زمستانی می ره،یک نوع مرگ.اما با نزدیک شدن بهار دوباره زنده میشه وهیچ گاه امیدش برای سبز بودن رو از دست نمی ده.
تو نیز امید داشته باش .سبز خواهی شدوریشه هایی پایدار خواهی داشت.
....................................
راستی این روزا با چارقد وبروبچه هاش رفیق شدم.