به نام خدا
تو یه پست نوشته بودم که وقتی مائده همراه من اومده بودتامن امتحان بدم،اون زن بهش چی گفت.چتدروزپیش هم مشابه همین اتفاق افتاد.نمی دونم چرا برای بعضی هابراشون سوال شده که چه طور دخترخانم های دانشجومیگن ما سختمونه چادررو جمع کنیم،تازه شالی وملی و لبنانی...اون وقت یه دختر10ساله یه چادر ساده ایرانی اصیل سر میکنه،باکِش وچه قدر هم قشنگ رو می گیره. داشتیم با مترو می رفتیم امامزاده صالح(ع).توی واگن خانوما هم که ماشاالله،ازجون مرغ نه ببخشید ازشیر مرغ تا جون آدمیزاد می فروشن.یه خانومی داد می زد:کوچیک3000تومن،بزرگ6000تومن،اصل کره،مارکدار؛رنگ بندی،(بابا عروسک بود)2تاازاین دختر خانومای نه چندان محترم یکیشون2تابزرگ خرید،بعد از خرید(گوشام خودش شنید!!!من استراق سمع نکردم)،داشتن به هم می گفتن نانا(نمی دونم چی بود که نانا صداش می زد؟)ببین یکی رو خریدم واسه فرزین یکی هم واسه بابک برای ولن تاین،باید دنبال جعبه کادویی باشم.(از الان تا...خدایا...)
توی ایستگاه مفتح قطار بدترمز کردو خانومایه کم ریختن روهم وببخشیدببخشیداشروع شد.مائده هم یه کم وزنش افتاد روی یکی از این دخترا.دیدم یه چپ چپ نیگا کردو گفت:هیششش،تو که نمی تونی خودتو جمع کنی چادر سر کردنت چیه؟یه نگاه کردم گفتم:خانوم محترم همه بهم برخورد کرن چه ربطی به چادرش داره؟بعد یه پشت چشمی نازک کردو بلند بلند به دوستش گفت:مثلاًاین بچه این قدی اگه چادر سر نکنه توجه کسی بهش جلب میشه؟یا کسی با قصدوغرضی بهش نیگا میکنه؟شایدم ممکنه هیکلش تحریک برانگیزباشه؟(با پوزخند)
گفتم:اِ پس شما همه اینارو می دونی این شکلی میای بیرون؟می دونی ممکنه باعث تحریک کسی بشی؟می دونی ممکنه کسی با غرض بهت نیگا کنه؟آهان... راستی حواسم نبود شماها خودتون رو این شکلی می کنید که شاید یکی بهتون نیگا کرد...بعدرو کردم به بغل دستیم که یه خانوم مانتویی اما بسیار متشخص بود گفتم این الان شاید یه کم سختش باشه اما عادت می کنه ،پس فردا که رفت دبیرستان و دانشگاه این چادر از سرش دیگه نمی افته.امروز من این حرفارو به جون می خرم،جندسال دیگه که سوار همین قطار بشه خیالم راحته که تو مسیر نمی ره واسه 2تا از دوست پسراش برای ولن تاین خرید کنه.
قطار به مقصدرسید.
وقتی به امامزاده صالح(ع)رسیدم ،اول رفتم به سوپر مارکتی که نزدیکی اون جا بود.به مائده گفتم :مامان برو تا... تومن هر چی دوست داری بریز توسبدت.اونم سبد خرید رو برداشت و...توراه تاصحن که برسیم همین طوری که داشت تند تند خوراکی می خوردگفتم:این جایزه امروزته،از خونه تا این جا خیلی قشنگ رو گرفتی.ببین چند نفر با نگاهشون دارن تورو تحسین می کنن.اونم روشو سفت تر کرد. با هم بعد ازخوندن فاتحه ای برای 5تن از شهدای گمنام رفتیم داخل.
بعد از زیارت اولین کاری که کردم 2رکعت نماز خوندم و متوسل شدم به خودآقا وجدش موسی بن جعفر(ع).ازش خواستم هیچ وقت این چادر از سر دخترم نیافته.چادری که ماسر می کینم مثل خمپاره می مونه واسه دشمن،مثل موشک،شایدم هم بمب اتمی که می گن همینه.چادرمون ،اعتقادمون،روحیه شهادت طلبیمون،ایمانمون...آره اینه بمب اتم.
اگر امروز من وشمای مادر روی اعتقاد بچه هامون کار نکنیم ،فردا یکی میاد و تفکراتش رو به اینا القا می کنه.نگیم اگر ما تو کربلا بودیم حسین رو یاری می کردیم.مگر نه این که کل یوم عاشوراوکل ارض کربلا؟
به قول دکتر شریعتی:
آنان که رفتند کاری حیسینی کردند،آنان که ماندندباید کاری زینیب کنند وگرنه یزیدی اند.
پی نوشت................
این پست و پست قبلی لبیکی بود به دوستان در فرهنگسرای ولا.